احساس او 𝐏𝟒𝟏
یهو منو یادش افتاد....
پیرزن:وای دخترم. ببخشید ولی شرایط کارمون تقییر نکرده
من لبخندی زدمو گفتم:ولی شرایط کار من تقییر کرده
سابقمو گذاشتم رو میزشو داستان کارمو تعطیل شدنشو تعریف کردم
اونم تمام مدت با محبت تمام گوش میکرد.
پیرزن:آخی عزیزم.حتما خیلی واست سخت بوده این چند روز.شرایط زندگیت چجوریه؟ خونت نزدیک اینجاست؟
من:من پدرم فلج شده و مادرمو از دست دادم و خونه عمم زندگی میکنم
پیرزن:بمیرم برات دخترم
منم گرم نگاش کردم
اونم گف:بیا دخترم استخدامی. اسمت چیه؟
من:ا.ت... کیم ا.ت
بعد بهم یه پیشبند داد... پیرزن:اگه دلت بخواد از امروز میتونی امروز کارتو شروع کنی اگرم دوست نداری فردا بیا.
من:ممنونم.من از الان کارمو شروع میکنم
پیشبند رو بستم
پیرزن:اینجا اشپز خونست. آشپزی بلدی؟
من:بله خانوم
پیرزن:به نظر میاد خوش سلیقه باشی.میتونی خوب تزئین کنی؟
من:بله
_مامانم خیلی وقت پیش همیشه موقع آشپزی از من کمک میگرفت و من غذا هارو تزئین میکردم
اونموقع قبل اومدن نامادری خونمون آشپز داشت و من با دختر آشپز خونمون دوست بودم و خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم. مامانم همیشه میگفت دخترم باید کد بانو باشه. _
پیرزن:خوبه... هرچی که بلد نباشی رو نوه ـم بهت یاد میده. تا ی نیم ساعت دیگه میاد میتوتی ازش کمک بگیری
من:چشم
پیرزن:مشتری اومد ازش سفارش بگیر قبلشم منو رو چک کن اگه چیزی رو بلد نبودی درست کنی به من یا نوه ـم بگو
من:چشم
رفتم منو رو برداشتم و چک کردم اول منو صبونه رو نگاه کردم که اگه کسی اومد صبونشو آماده کنم.... خداروشکر همه رو بلد بودم درست کنم ولی خبری از مشتری نبود
پرش زمان=6مین بعد
یع پسر قد بلند که موهاش تا گردنش بود و کلاه آفتابی مشکی سرش بود اومد داخل بخواطر کلاه نمیتونستم صورتشو ببینم. اومد داخل و کلاهشو در آورد و دستشو تو موهاش کشید و بعد پیشبند و بست و اومد طرف صندوق جایی که من نشسته بودم. پس اون مشتری نیست.
پیرزن از داخل آشپر خونه اومد بیرون:سلام پصرم
پسره:سلام
منم بلند شدم و تعظیم کردم:سلام
پسرع:شما؟
من:امروز استخدام شدم
پیرزن:ایشون نوه من هستن
دوباره تعظیم کردم و گفتم:خوشبختم(چن ثانیه مکت) ا.ت هستم
پسره:منم خوشبختم... هیونجین.. هیونجین صدام کن
من:چشم
بعدم رفت تو آشپز خونه....
ادامه دارد....
پیرزن:وای دخترم. ببخشید ولی شرایط کارمون تقییر نکرده
من لبخندی زدمو گفتم:ولی شرایط کار من تقییر کرده
سابقمو گذاشتم رو میزشو داستان کارمو تعطیل شدنشو تعریف کردم
اونم تمام مدت با محبت تمام گوش میکرد.
پیرزن:آخی عزیزم.حتما خیلی واست سخت بوده این چند روز.شرایط زندگیت چجوریه؟ خونت نزدیک اینجاست؟
من:من پدرم فلج شده و مادرمو از دست دادم و خونه عمم زندگی میکنم
پیرزن:بمیرم برات دخترم
منم گرم نگاش کردم
اونم گف:بیا دخترم استخدامی. اسمت چیه؟
من:ا.ت... کیم ا.ت
بعد بهم یه پیشبند داد... پیرزن:اگه دلت بخواد از امروز میتونی امروز کارتو شروع کنی اگرم دوست نداری فردا بیا.
من:ممنونم.من از الان کارمو شروع میکنم
پیشبند رو بستم
پیرزن:اینجا اشپز خونست. آشپزی بلدی؟
من:بله خانوم
پیرزن:به نظر میاد خوش سلیقه باشی.میتونی خوب تزئین کنی؟
من:بله
_مامانم خیلی وقت پیش همیشه موقع آشپزی از من کمک میگرفت و من غذا هارو تزئین میکردم
اونموقع قبل اومدن نامادری خونمون آشپز داشت و من با دختر آشپز خونمون دوست بودم و خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم. مامانم همیشه میگفت دخترم باید کد بانو باشه. _
پیرزن:خوبه... هرچی که بلد نباشی رو نوه ـم بهت یاد میده. تا ی نیم ساعت دیگه میاد میتوتی ازش کمک بگیری
من:چشم
پیرزن:مشتری اومد ازش سفارش بگیر قبلشم منو رو چک کن اگه چیزی رو بلد نبودی درست کنی به من یا نوه ـم بگو
من:چشم
رفتم منو رو برداشتم و چک کردم اول منو صبونه رو نگاه کردم که اگه کسی اومد صبونشو آماده کنم.... خداروشکر همه رو بلد بودم درست کنم ولی خبری از مشتری نبود
پرش زمان=6مین بعد
یع پسر قد بلند که موهاش تا گردنش بود و کلاه آفتابی مشکی سرش بود اومد داخل بخواطر کلاه نمیتونستم صورتشو ببینم. اومد داخل و کلاهشو در آورد و دستشو تو موهاش کشید و بعد پیشبند و بست و اومد طرف صندوق جایی که من نشسته بودم. پس اون مشتری نیست.
پیرزن از داخل آشپر خونه اومد بیرون:سلام پصرم
پسره:سلام
منم بلند شدم و تعظیم کردم:سلام
پسرع:شما؟
من:امروز استخدام شدم
پیرزن:ایشون نوه من هستن
دوباره تعظیم کردم و گفتم:خوشبختم(چن ثانیه مکت) ا.ت هستم
پسره:منم خوشبختم... هیونجین.. هیونجین صدام کن
من:چشم
بعدم رفت تو آشپز خونه....
ادامه دارد....
- ۳.۴k
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط